او از بچگی قوی بود و زور زیادی داشت. با این حال با دوستانش مهربان بود و اگر کسی به آنها زور میگفت از آنها دفاع میکرد. کمکم شاهرخ بزرگ شد و بهخاطر قدرت زیادش در شهر معروف شد. او خیلی دعوا میکرد و کمی بداخلاق بود و این کارها باعث شد که مادرش از دست او ناراحت شود و غصه بخورد؛ ولی هر روز برای او دعا میکرد. یک روز آدمهای بد به او گفتند که تو مرد قوی هستی چرا در کارهایمان به ما کمک نمیکنی؟ ما نمیخواهیم نگذاریم مردم در ماه محرم برای امام حسین عزاداری کنند، ولی شاهرخ قبول نکرد که با آنها همدست بشود. او تصمیم گرفت که این آدمها را ادب کند. تا اینکه یک روز با مردی آشنا شد که با کمک او آنها را ادب کرد. آن مرد قوی و مهربان امام خمینی(ره) بود و شاهرخ از آن روز به بعد عاشق امام شد و دلش میخواست دیگر بداخلاق نباشد و مثل امام، خوب و مهربان بشود و از مادرش معذرتخواهی کرد. چند وقت بعد جنگ شد و صدام به ایران حمله کرد و پهلوان شاهرخ به اتفاق دوستانش به جبهه رفتند او که قهرمان واقعی بود از هیچ دشمنی نمیترسید ولی دشمنها از او میترسیدند و غش میکردند. روزی از آن روزها شاهرخ با دوستانش به طرف دشمن حمله کردند؛ ولی دیگر هیچ وقت برنگشت. او شهید شده بود و فرشتهها او را با خودشان برده بودند...